.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۳→
پوریا لبش وبازبونش تر کرد وشروع کرد به حرف زدن:
- خیلی وقته می خوام یه چیزی وبهت بگم...خیلی وقته یه سری حرف ودرد دل وتو دلم ریختم تابه وقتش بهت بزنم.خیلی وقته که منتظر این لحظه ام!...
بذار از اول شروع کنم! از۲۰ وخورده ای سال پیش...وقتی تو یه دختر کوچولو بودی! ازهمون موقعم یه احساس خاص ومتفاوتی نسبت به توداشتم!
احساسی که هیچ وقت به هیچ کس نداشتم....دلم می خواست همیشه وهمه جا کنارم باشی،فقط کنارمن.بامن باشی اما فقط بامن،می خواستم همیشه کمکت کنم وبرات یه حامی باشم...یه تکیه گاه که بتونی بااطمینان کامل بهش تکیه کنی...از همون بچگی وقتی باپسرای دیگه حرف میزدی یاباهاشون بازی می کردی،حسودیم می شد. من فقط تورو برای خودم می خواستم ونمی تونستم ببینم که با کس دیگه ای هستی!
بزرگ ترکه شدم،احساسمم قوی ترشد...این احساس قوی خیلی وقته که تو دل من جاخوش کرده! خیلی وقته همه چی وریختم تودلم وچیزی نگفتم...خیلی وقته دیانا!...همش از این می ترسیدم که مبادا از حرفام ناراحت بشی.که مبادا ازم بدت بیاد...نمی دونم چرا ولی حس می کردم اگه پیشت اعتراف کنم،ازم
زده میشی.خیلی باخودم کلنجار رفتم که این حرفارو بهت بزنم یا نه...!
برام سخته که از این احساس حرف بزنم اما...بلاخره که یه روز باید بفهمی!من که نمی تونم تاابد همین جوری مسکوت وخاموش بمونم.بلاخره که یه روز باید به زبون بیام...امروز اومدم تا این به این احساس قدیمی وریشه دار اعتراف کنم.تا حرف دلم وبهت بزنم وخلاص شم...از این همه سکوت ونگفتن خسته شدم.می دونم که می دونی چقدر سخته کنار گذاشتن غرور،اونم برای یه مرد!اما باوجود تمام این سختیا،من غرورم وکنار میذارم وحرف دلم وبهت میزنم...بسه هرچی سکوت کردم ودم نزدم!
به اینجاکه رسید،مکث کردونفس عمیقی کشید...چشماش وبست...معلوم بودکه حرف زدن براش سخته.به هرسختی بود به زبون اومد وزیرلب گفت:دیانا...من...من...دوست دارم!
با این حرفش چشمام پراز اشک شد!
اشک توی چشمام،به خاطر پوریا وابرازعلاقه اش نبود...به خاطر ارسلان بود!...به خاطر احساسی که نسبت بهش داشتم.حس می کردم که من وارسلان یه نقطه مشترک داریم...جفتمون عاشق شدیم وحرف زدن از احسامون برامون سخته...اما پوریا به هرسختی بود به احساسش اعتراف کرد.یعنی منم می تونم مثل پوریا شجاع باشم؟!...می تونم به ارسلان بگم که دوسش دارم؟که غرورم وزیرپابذارم وازش بخوام برگرده؟...
پوریا باچشمای بسته ادامه داد:
- اومدم اینجا تا ازت بخوام بامن بیای.تاشریک زندگیم باشی.تااحساسم وباهات قسمت کنم...دیانا...من اومدم اینجا تا ازت بخوام باهام ازدواج کنی!...اگه بهم جواب مثبت بدی،دستت و میگیرم وباهم میریم پاریس...یه زندگی رویایی وبرات می سازم دیانا...فقط کافیه قبول کنی!
- خیلی وقته می خوام یه چیزی وبهت بگم...خیلی وقته یه سری حرف ودرد دل وتو دلم ریختم تابه وقتش بهت بزنم.خیلی وقته که منتظر این لحظه ام!...
بذار از اول شروع کنم! از۲۰ وخورده ای سال پیش...وقتی تو یه دختر کوچولو بودی! ازهمون موقعم یه احساس خاص ومتفاوتی نسبت به توداشتم!
احساسی که هیچ وقت به هیچ کس نداشتم....دلم می خواست همیشه وهمه جا کنارم باشی،فقط کنارمن.بامن باشی اما فقط بامن،می خواستم همیشه کمکت کنم وبرات یه حامی باشم...یه تکیه گاه که بتونی بااطمینان کامل بهش تکیه کنی...از همون بچگی وقتی باپسرای دیگه حرف میزدی یاباهاشون بازی می کردی،حسودیم می شد. من فقط تورو برای خودم می خواستم ونمی تونستم ببینم که با کس دیگه ای هستی!
بزرگ ترکه شدم،احساسمم قوی ترشد...این احساس قوی خیلی وقته که تو دل من جاخوش کرده! خیلی وقته همه چی وریختم تودلم وچیزی نگفتم...خیلی وقته دیانا!...همش از این می ترسیدم که مبادا از حرفام ناراحت بشی.که مبادا ازم بدت بیاد...نمی دونم چرا ولی حس می کردم اگه پیشت اعتراف کنم،ازم
زده میشی.خیلی باخودم کلنجار رفتم که این حرفارو بهت بزنم یا نه...!
برام سخته که از این احساس حرف بزنم اما...بلاخره که یه روز باید بفهمی!من که نمی تونم تاابد همین جوری مسکوت وخاموش بمونم.بلاخره که یه روز باید به زبون بیام...امروز اومدم تا این به این احساس قدیمی وریشه دار اعتراف کنم.تا حرف دلم وبهت بزنم وخلاص شم...از این همه سکوت ونگفتن خسته شدم.می دونم که می دونی چقدر سخته کنار گذاشتن غرور،اونم برای یه مرد!اما باوجود تمام این سختیا،من غرورم وکنار میذارم وحرف دلم وبهت میزنم...بسه هرچی سکوت کردم ودم نزدم!
به اینجاکه رسید،مکث کردونفس عمیقی کشید...چشماش وبست...معلوم بودکه حرف زدن براش سخته.به هرسختی بود به زبون اومد وزیرلب گفت:دیانا...من...من...دوست دارم!
با این حرفش چشمام پراز اشک شد!
اشک توی چشمام،به خاطر پوریا وابرازعلاقه اش نبود...به خاطر ارسلان بود!...به خاطر احساسی که نسبت بهش داشتم.حس می کردم که من وارسلان یه نقطه مشترک داریم...جفتمون عاشق شدیم وحرف زدن از احسامون برامون سخته...اما پوریا به هرسختی بود به احساسش اعتراف کرد.یعنی منم می تونم مثل پوریا شجاع باشم؟!...می تونم به ارسلان بگم که دوسش دارم؟که غرورم وزیرپابذارم وازش بخوام برگرده؟...
پوریا باچشمای بسته ادامه داد:
- اومدم اینجا تا ازت بخوام بامن بیای.تاشریک زندگیم باشی.تااحساسم وباهات قسمت کنم...دیانا...من اومدم اینجا تا ازت بخوام باهام ازدواج کنی!...اگه بهم جواب مثبت بدی،دستت و میگیرم وباهم میریم پاریس...یه زندگی رویایی وبرات می سازم دیانا...فقط کافیه قبول کنی!
۲۸.۴k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.